۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

نيم‌نوشته


- امروز تو خیابون یه دختره رو دیدم خیلی ازش خوشم اومد
- خب چی شد؟
- هیچی دیگه,  تا دوتا خیابون پایین تر افتادم دنبالش تا اینکه بالاخره راضی شد شمارشو بده.
-  یه فست فود هس نزدیکِ خونه ی دوستم, دیشب رفته بودیم اونجا شام بخوریم, یکی اونجا کار میکرد. یه لحظه چش تو چشم شدیم.... الان که در موردش حرف میزنم قلبم یه جوری میشه... اصن نمیتونم از فکرش بیام بیرون.
- آدرسشو بده خب. دختری که تو ازش خوشت بیاد ببین چه دافیه دیگه. دیدنش واجبه. حالا شاید به ما پا داد
- ها؟ داف؟ نه... هیچی ولش کن.
- خب یه شب برو وایسا جلو مغازه, خونه رفتنی بیوفت دنبالش مخشو بزن دیگه
- نه بابا, بیخیال اصن.
- مگه عاشقش نشدی؟ یکم جرات داشته باش پسر
- عاشق که نه. ول کن اصن تو نمیفهمی چی میگم. بفهمی هم میزاری میری. مثل بقیه.
- چرا باید بزارم برم؟ اگه عاشق شدی جرات داشته باش مثل من برو حرفتو بزن به طرف.
- مثل تو؟!!! تو که روزی صد بار عاشق میشی پسر شجاع. نه عاشق نشدم
- پس چی؟
- یه موقعی هس که در یه اتاقو باز میکنی میری تو. یهو یکی رو میبینی تو اتاق. احساست تو اون لحظه اینه:
سلام، خوبی، تو اینجا چیکار میکنی. ولی یه موقع دیگه هس در رو که وا میکنی  یکیو میبینی یهو از نوک انگشت پات تا سرت داغ میشی. رنگ به رنگ میشی. اون لحظه احساست به لکنت میوفته : اِ ســ لام توام اینجایی...
- حالت خوبه؟
- نه زیاد. حالا این یه بخش کوچیکشه. کلی حرف هست که هیچ وقت نمیشه گفت. نه به تو نه به اون که تو اتاق بود.

۲ نظر:

  1. اونقدر حوصله سر میره وقتی از دختر بازی می حرفن!
    ولی آدم مجبوره گوش کنه و لبخند بزنه.

    پاسخحذف