۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

Together!

- تو نون خامه ای ِ خودمی...
- نه، من نون خامه ای ِ کسی نیستم
- چته؟ خوبی؟
- آره
- دروغ نگو. مشخصه ی چیزی هست. چی شده؟
- آرش دیروز گفت وقتی منطق کسیو نمیفهمی
 بهش بگو منطقشو واضح تر توضیح بده، نه اینکه بهش بگی تو بی منطقی
- آرش کیه؟ خب؟ منظور؟
- آرش دیگه. هیچی بیخیال
- متنفرم از وقتایی که سعی میکنیم حرف بزنیم یهو میگی بیخیال. خیلی متنفرم
- دقیقا منم متنفرم
- چته تو؟ چرا اینقد فازت مزخرف شده امروز؟ داری به منم انرژی منفی میدی...
محمد بلند شد و به سمت کاپشنش رفت که پشت در آویزون شده بود. ویِن با سرعت به سمت پاهای محمد دوید و بدنش رو به پاهای لخت محمد مالوند. محمد همیشه به این فکر میکرد که چرا باید احساسش به یه گربه خیلی بیشتر از احساسش به آدما باشه. همیشه ذهنش درگیر این بود و هیچ وقت هم جوابی براش پیدا نکرده بود.
هوای بیرون سرد بود. انگشتای پاش یخ کرده بود. ولی خب مجبور بود تو بالکن سیگار بکشه چون سینا از سیگار بدش میومد. گوشیش رو در آورد و آهنگی که همیشه موقع سیگار کشیدن گوش میکرد پلی کرد. آهنگ متن یه فیلم بود. اسم آهنگ بود : ما تا ابد با هم زندگی خواهیم کرد. همیشه با اسم آهنگ مشکل داشت. به نظرش اسم آهنگ کاملا در تضاد با محتوای آهنگ بود. هر وقت که به این آهنگ گوش میکرد، خودشو تصور میکرد که کنار قبر سینا ایستاده و داره سیگار میکشه.و این جمله تو ذهنش میچرخید:  کجاست زندگی با تو تا ابد؟!
پ.ن : خودم یادم نمیاد کی اینو نوشتم!


پیوست: آهنگِ  
together we will live forever 
Clint mansell
 

۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

Wrong Love

میترسم بهش بگم. میترسم ازم بترسه. از ترسش میترسم. میدونم که ترسش اشتباهه. میدونم که چیز ترسناکی نیست که بخواد بترسه. ولی خب... نمیدونم. موقع هایی که پیششم، حس های عجیب غریبی بهم دس میده. مثلا نشستیم پیش هم، یا دراز کشیدیم کنار هم، برمیگردم نگاش میکنم. اونم نگا میکنه. من دیوونه میشم از نگاه هاش ولی برا اون یه نگاه معمولی و طبیعیه. خنده هاش...وای خنده هاش خیلی خوبه. خنده هاش اگه ده ثانیه طول بکشه برا من ده دقیقه طول میکشه. بعضی موقع ها که نگاش میکنم تو ذهنم میگم اگه بدونه من چه حسی بهش دارم چیکار میکنه؟ احتمالا میترسه ازم. شاید شوکه شه. نمیدونم... خیلی بده. حس میکنم تو یه اتاقی گیر افتادم که ارتفاعش نصف قدمه و عرضش هم نصف عرضمه. خیلی تنگه. نفس کشیدن سخته. دوستم که از همه چی خبر داره بهم میگه :
هر حرف و احساسی داری برو جلو و بدون یه ذره ترس بگو
با ترس و پنهون کاری و عقب نشینی بدتر خودت اذیت میشی
این تویی و وجودت و احساست، همه ش از درون خودته. پس از خودت و حست خجالت نکش
به خودت این احترام و حق رو قائل بشو که شنیده بشی , با شهامت و تمام وجود حس و حرفتو بگو
آره حرفاش قشنگه. جمله های قشنگی ان. ولی عمل کردن بهش خیلی سخته.
 آدما از تاریکی میترسن. چون تو تاریکی جایی رو نمیشناسن. جایی رو نمیبینن. نسبت به محیط آگاهی ندارن. عدم آگاهی نسبت به یه موضوع همیشه باعث ترس از اون موضوع میشه. اگه منو بشناسه شاید دیگه ازم نترسه. اگه احساسم رو وقتی شنید خوب بشناسه، مثل یه اتاق تاریک که با چراغ قوه پر نور میری توش، شاید دیگه نترسه.
دلم براش تنگ شده. خیلی. فقط یه روزه که ندیدمش.