۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

شصت و شیش شونزده

ديدي بعضي وقت‌ها يك نفر یک طوری، دیگر در زندگی ات نیست که تَوَهم مي‌زني كه اين آدم اصلاً وجود داشت يا من ساختمش؟ البته اين سؤالي است كه كاملاً بيخودي از خودت مي‌پرسي. وگرنه تمام عكس‌ها و نوشته‌هاي بايكوت‌شده كه دلت نيامده بريزي‌شان دور يك جايي قايمشان كردي، ولي طوري رفتار مي‌كني انگار اصلاً وجود ندارند و از اول هم نداشتندو اينكه توو صفحه ی  دوست‌هاي مشتركتان نمي‌روي مبادا چيزي از آن نفر ببيني، اينكه خيلي آهنگ‌ها را تا مدتها بعد از آب‌شدنش هم گوش نمي‌كنی، يعني آن نفر بوده، و حالا نيست. اينكه يك حفره‌ي بي‌ريخت تويت مانده يادگاري آن نفر، كه هنوز هم پر نشده و اگر مثل من خیلی دیر یک نفر به دلت بنشیند شاید هیچ وقت هم پر نشود،این يعني كه  آن آدم يك روزي وجود داشته، و حالا لابد ندارد. و تمرین می کنی هرروز تا با این نبودن کنار بیایی. با اینکه خوب می دانی هردوی تان برای حتی فقط یکبار دیگر هم را دیدن میمیرید و زنده می شوید.
نویسنده : ناشناس
آهنگ متن : قطعه شالیزار از سیامک آقایی
 

۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

سبز مثل چشمانش



دیشب کلی کار انجام دادم. اولا اینکه به خوابش رفتم. داشت در خواب پرواز میکرد که در گوشش گفتم چقد دلم برایش تنگ شده. بعد رفتم حیاط خانه شان درختی را که همیشه زیرش مینشست و نقاشی میکشید بغل کردم. حدودا 15 دقیقه دستانم را دورش حلقه کردم چشمانم را بستم. بوی او را میداد. در گوش درخت گفتم که چقدر بوی او را دوست دارم. بعد آمدم نشستم لبه ی یک صخره بلند که بر فراز چند ابر بود و رنگین کمان هم زیر ابرها قایم شده بود، پاهایم را آویزان کردم از لبه صخره و به این فکر کردم که چقد این اواخر من را نمیدید. چقدر من هی جلوی چشمانش بودم و مهربان بودم و او با غریبه ها بیشتر دم خور میشد تا من. منی که اینقدر برایش دلم تنگ شده بود و است. امروز صبح هم رفتم پیش یکی از ستاره هایی که هر شب ازشان عکس های یادگاری میگرفت، حالش را جویا شدم. ستاره گفت دیگر مثل قبل هر شب از ما عکس نمیگیرد ولی گه گداری این طرف ها میآید. اینقدر سوال پرسیدم که او هم فهمید. فهمید که چقد دلم برایش تنگ شده ست. از پیش ستاره داشتم برمیگشتم که فرشته ای را دیدم که زیرچشمی نگاهم میکرد. انگار میخواست چیزی بگوید ولی رویش نمیشد از خجالت که جلوتر بیاید. پیش دستی کردم. رفتم جلو، لبخندی زدم و سلامی دادم. فرشته با لبخند سرخی جوابم را داد. گفت در بهشت کسی هست که من را میشناسد و شبیه کسی است که دلم برایش تگ شده. گفت او از دوستانش است. گفت خیلی شبیه همانی هستم که او نشانی هایش را داده. گفت میداند که چقدر دلم برایش تنگ شده. گفت او هم دلش برایم تنگ شده. گفت امشب میتوانم بخوابم و او را زیر همان درخت در آغوش بکشم و بویش را تا اعماق وجود حس کنم و دوباره چشمانش را از نزدیک ترین فاصله ی ممکن ببینم.

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

نیم نوشته


همان لحظه که حس کردی بهترین اتفاق زندگیت رخ داده، همان لحظه شروع یک فاجعه ی غم انگیز است.

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

57

نویسنده بودم.
طنز مینوشتم. مردم با خواندن نوشته هایم قاه قاه میخندیدند.
تو را دیدم.
حالا مردم با خواندن شعرهایم زار زار گریه میکنند...
حالا شاعر شده ام...

365



اولین روزی که همدیگه رو دیدند یکیشون به نظر اون یکی خیلی آشنا اومد. شب و روز فکر میکرد که کجا دیدتش. یه شب که خوابیده بود توی خواب دوباره همون خوابو دید. ده سال بود هفته ای سه چار شب این خوابو میدید. توی خواب میدید که لب دریا وایساده داره دریا رو نگاه میکنه. بعد یه صدایی از پشت اسمشو صدا میکنه. برمیگرده پشتشو نگاه میکنه. کسی نیست. به خیال اینکه صدای باد بوده دوباره روشو میکنه به دریا. بعد از چند ثانیه دوباره اسمشو میشنوه. باز وقتی برمیگرده پشت سرشو نگاه میکنه کسی نیست. دفعه سوم که دوباره صدا اسمشو میگه، برمیگرده و یه لحظه، دو تا چشم میبینه و بعد از خواب بیدار میشه. ده سال بود این خواب ولش نمیکرد. بعد ده سال، بعد دو روز که اونو دیده بود و فکر میکرد چرا اینقد قیافش آشناس، یهو متوجه شد که صداش هم آشناس. دوباره خوابش برد. دوباره لب دریا، دوباره صدا. این بار روشو برنگردوند. چرا بعد ده سال تازه متوجه شده بود که این صدا خیلی بهش آرامش میده. صدا همینطور اسمشو تکرار میکرد و اون روشو برنمیگردوند. چقد لذت بخش بود این صدا. ده سال بود میشنید و تا حالا نفهمیده بود عاشق این صداس. شاید به خاطر همین وقتی برمیگشت سمت صدا، صدا قطع میشد. شاید اون صدا خجالت میکشید تو چشاش نگا کنه و اسمشو بگه. خجالت؟ اون روز که اونو دید... اونم خیلی خجالتی بود... چشماش آشنا بود...صداش...

۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

مذاکرات

آدم با تو که میشیند پای مذاکره، دوس دارد هی به نتیجه نرسد و مذاکرات را تمدید کند، خواه در ژنو و لوزان باشد خواه در کافه ی سر خیابان و نیمت پارک. فکت شیت ات رو پاره کن بنداز دور.این همه و حرف و حدیث برای چه! توافقی در کار نیست. چشم هایت مانع اصلی مذاکرات است.