درختان حیاطمان
یکی یکی دارند لباس سبزشان را میپوشند.
یکی شان با
لباس بلند سبز با گل های صورتی روی آستینش،
دارد خودنمایی
میکند و میخواهد حسادت بقیه را برانگیزد.
آن طرف تر، در
باغچهی کوچک کنار پنجره، درختچه ای با لباس ساده،
بی اعتنا به
زرق و برق بقیه درختان با حالتی پر از غروری غمناک، ایستاده است.
یاد لبخند کودک
سر چهارراه میافتم که قدش به شیشهی ماشینهای شهرم نمیرسید.
...
گلهایش را
میگذارد کنار آدامسها، مینشیند روی جدول و با چشمانی درخشان و خسته،
آسمان را نگاه
میکند. در چشمانش خواهش باران است.
میروم مینشینم
کنارش. نگاهی میکند.
همیشه در جیبم چند تا آبنبات هست برای این چشمهای
معصوم...
برای چشمهایی که پر از خواهش باران است.
زرد رنگشان را
انتخاب میکند. میگوید خوشمزه تر از آبنبات هایی است که دوستش آن طرف چهارراه میفروشد.
به چشمانش
میگویم نگران نباش. درخت آلبالوی حیاط ما، وقتی میوه میدهد،
بچهها همه
دستشان میرسدبه میوهها. با نوازش برگ هایش آلبالو ها رو میبوسند.
ولی درخت گیلاسمان،
دست نوازش بچه ها نمیرسد به برگ هایش.
با کلی تکان و
لرزش میوه ها نصیب بچه ها میشود.
یکی دیگر از
آبنبات ها را که مزه ی آلبالو میدهد برمیدارد و برمیگردد سر کار...
پیوست
: لطفا Nikos - Secret Love
خیلی قشنگه :)
پاسخحذفکم نوشتهای اشک من رو در میآره :*
مرسی عزیزم :*
پاسخحذف... :X