۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

این سیلی برای بیدار شدن نیست

- تلخ یا شیرین؟
- شیرین. به اندازه ی کافی همه چی تلخ هست.
ای ضامن آهو،ضامن من هم شده ای گویا، تکه تکه ام کرده اند...
برایم زیاد شراب بریز. میخواهم بدمستی کنم...
آه... همین کنار بایست. وقتش است بالا بیاورم همه ی خاطراتت را.
 تو را به چاه فاضلاب میسپارم. موش ها مواظبش باشید.
اگر رابطه ی نامشروعی بودم که هر روز رخ میداد شاید محبوب تر بودم.
حس بستری را دارم که تا عادت میکند به دو بدن عریان، دوتای دیگر میآیند و دوباره از نو...
دوست دارم با تمام وجود سیلی ای شوم که میخورد به صورتم.بروم به رویای لعنتی، این سیلی برای بیدار شدن نیست...
- قهوه ام تلخ نباش. با من شیرین باش...
- قهوه ذاتش تلخ است. نمیشود ذاتش را عوض کرد.
- پس نباید از تلخی اش گلایه کنم. خودم اینطور انتخاب کردم
- انتخاب...انتخاب...بس است...تا کی میخواهی با این کلمه بازی کنی و بازی بدهی. من خیلی وقت است که فهمیده ام مزه ی تلخ لذت بخش تر از بقیه طعم هاست.
همه ی آن عشق ها، همه ی آن بدن ها، همه ی آن لطافت ها، همه ی آن زمختی ها، همه ی آن درد ها، همه ی آن آه های خانمان سوز ارزانی تان. من نمازم را در محراب اتاقم میخوانم. همان جا که با خودم عشق بازی میکنم. همان جا که با خودم هم آغوش میشوم.
روز اول گفتی بدنت برایت مقدس است.  آری نه تنها برای تو، برای نصف خوک های شهر هم مقدس است. دیده ام روزانه هزاران نفر میآیند برای طوافش.به خیال خودت مقدس بمان زیارتگاهِ خوک ها
برو نویسنده ای پیدا کن تا داستان زندگی ات را بنویسد." اروتیکوگرافی من...."
راهت بگیر و برو گورت را ببر جایی دورتر از گور من، برای خودت دست به بیل شو.
 من روزه ی تو را گرفته ام. اینجا موذن روزه نیست. خبری از افطار هم نیست.
خواستم از کنار تابلوی خطر ریزش کوه رد شوم تابریزد آوار خاطراتت روی بدنم، از شانس بد من منطقه تفریحی شده بودند کوه هایی که میگفتند به قدری استوار است که کسی نمیتواند آن ها را جا به جا کند. تو خالی بودند مثل آن قسمت از حرف هایت که تا نوبت گوش من میرسد از دهانت بیرون میآمد.
بس است . قرص ها کامل حل شده اند. وقت آن رسیده که جوان ناکام شوم. لعنتی ها شما چه میدانید کام چیست. من به کامم رسیده ام.
دیگر نه میخواهم عاشقت شوم. نه میخواهم از راز چشمانت بنویسم نه از بوی موهای مشکی ات که وقتی خیس میشد و میریخت روی صورتت چشمانت را از نگاه نامحرمان پنهان میکرد... لعنتی دم آخری هم دست از سرم برنمیداری...
گم شو. مثل آن دختر بچه ای که مادرش هنوز شب ها برای تخت خالی دخترش لالایی میخواند. ولی نمیداند جنازه ی دخترش در بیابان هم آغوش گرگ ها شده.
نوشتن را دوست دارم. " روان نویسم جوهر ندارد، با روانم مینویسم"روانم هم فقط تلخ میتواند بنویسد. خیلی وقت است فهمیده ام تلخ طعم بهتری است. تو شیرینم میکنی. نمیخواهم نوشتن را از خودم بگیرم. تو را از خودم گرفتم و دادمت به دنیایت...

اتاق من؛
پرواز کنان پنجره ی اتاق تا آسفالت کف کوچه را با مسافرانش طی میکند. گاه اشک میبرد گاه یاد تو را. "دستمال کاغذی..."
نوارنده ی ترومپتم؛ آقای راویولی گوشه اتاق برایم نفس نفس میزند. بخار قهوه ام محکم میخورد به سقف اتاق و ترک برمیدارد خاطراتت...اینجا اتاق من است. دیگر جایی نداری. خدایت هم حافظت نیست.

پيوست: Always Say GoodBye- Charlie Hayden

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر