۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

46



تو مدتی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد. دنبال یه جا میگشتم یه سری حرفا رو بگم.اینجا خوبه :)   خیلی درهم برهم ظاهرا بی معنیه. اینو بزارین به حساب مشکل من تو ابراز احساساتم به وسیله کلمات.
*دستمال کاغذی هایی که نصف شب از پنجره اتاقم به بیرون می اندازم،خودارضایی،گریه،
*من از این شهر میرم،تو بمون با آدمای بی سایه، شهری که آشنا زیاده توش ولی نمیدونی دردهاتو به کی بگی،
*دو تا حس رو همزمان دارم. هم متنفرم ازت هم دلم برات تنگ شده،
*یه لبخند تو و بعدش چشمای خیس من :) ، بدون درد تو نمیشه شاد بود،
*چی میشد دستگاهی وجود داشت که درون آدما رو نشون میداد... مثلا میفهمیدی نیت آدما از انجام دادن فلان کار چیه، یا وقتی یه کاری انجام میدن اون لحظه به چی دارن فکر میکنن، اینطوری دیگه راحت در مورد آدما قضاوت نمیکردیم.
*حرفم با توه. من هیچ وقت نیت بدی نداشتم. حرفم با شماها هم هست. اینقدر منو قضاوت نکنین لطفا.
* به هیچ کدومتون حس بدی ندارم. با اینکه شما میخواین سر به تنم نباشه. من میدونم کار بدی نکردم. شما فقط ناراحتین از یه سری چیزا و میخواین اینطوری خودتونو تخلیه کنین...خب با این کارتون همه آرامش روح منو هم دارین تخلیه میکنین...نکنین لطفا :)
قضاوت نکنین/ اونطوری که تو فکر میکنی نیست.
*پوریا دلم برات تنگ شده اگه داری میخونی اینو.
*سعی میکنم فراموشت کنم. فراموش که نمیشه. سعی میکنم بت فکر نکنم.
* کاش باهاتون آشنا نمیشدم. نمیخواسم به کسی صدمه بزنم.
*ازت متنفرم تو این لحظه :)
فعلا همینا. تو آرامش باشین.
 

۱ نظر: