میگن قدیما یک مردی بوده. اسمش
احتمالا مرتضی بوده و شاید هم نقی. علی و تقی هم از احتمالات هست. این آقای علی،
مرتضی شاید هم تقی 5 سالش بود که یک روز انگشت شصتش رو با چاقو برید.شدت خونی که
از انگشتش میومد بقدری بود که ترسید و رنگ از چهره ش پرید. زرد شده بود. میگن
تقریبا یک زرد مایل به بی رنگی و بدبختی. از درد انگشتانش کم کم تو چشماش یک
دریاچه در حال تشکیل شدن بود که مادرش گفت: بغض نکن پسرم، ماشاالله دیگه بزرگ شدی.
زن های همسایه که مشغول پاک کردن سبزی بودند یک صدا شروع کردند به خواندن : مرد که
گریه نمیکنه، مرد که گریه نمیکنه. علی یا مرتضی بغضش رو قورت داد. چشماشو پاک کرد
و اجازه نداد حتی یک قطره اشک از چشماش سرازیر شه.
ده ساله بود که یه روز در مدرسه معلم هندسه علی یا مرتضی را به باد کتک گرفت. کم کم دریاچه در چشمانش در حال تشکیل شدن بود که معلم سرش داد زد: مگه تو مرد نیستی؟! علی باز هم گریه نکرد و زن های همسایه دوباره شروع کردند به خواندن: مرد که گریه نمیکنه.مرد که گریه نمیکنه.
سن بلوغ و دختر همسایه این بار برای علی و مرتضی و تقی نقشه کشیده بودند. علی هم مثل من و شما و اون یکی دوستتون که تو سن بلوغ با دوچرخه با سرعت از جلوی سارا و پریسا دوستاش رد میشدین، در بعضی موارد ساناز و صبا، با دوچرخه مشغول ویراژ دادن مقابل دختر همسایه بود که پدرش داد زد: اینقدر تند نرو حیوون. دختر همسایه و دوستانش شروع کردن به خندیدن به مرتضی. این بار مرتضی سوار بر دوچرخه طوری گریه کرد که کسی اشک هاشو ندید.باد با سرعت اشک های علی را روی هوا پخش و پلا کرد ولی زن های همسایه که معلوم نبود از کجا و چطوری دارند میبینند باز شروع کردن به خواندن مرد که گریه نمیکنه... . نکته ی قابل ذکر اینکه دختر همسایه همیشه کرم میریخت وگرنه علی خجالتی تر از مرتضی، مرتضی هم خجالتی تر از نقی یا تقی.
علی ِ ما یا مرتضی یا تقی بالاخره زن گرفت و بسیار هم زنش رو دوست میداشت. یک روز زن مرتضی به علی گفت : تو چرا اینقد بی احساسی؟ تا حالا نکردی یه گریه ی اساسی! زن علی از مرتضی یا تقی طلاق گرفت و رفت با یک آدم با احساس ازدواج کرد که صبح تا شب کارش گریه کردن بود و هی گریه میکرد هی گریه میکرد. اینقد که وسط خانه شان یه رودخانه جاری شده بود. علی بیچاره یا مرتضی دیگه طاقتش تموم شد...صدای زن های همسایه همچنان میومد که میخواندند : مرد که گریه نمیکنه، مرد که گریه نمیکنه.
ده ساله بود که یه روز در مدرسه معلم هندسه علی یا مرتضی را به باد کتک گرفت. کم کم دریاچه در چشمانش در حال تشکیل شدن بود که معلم سرش داد زد: مگه تو مرد نیستی؟! علی باز هم گریه نکرد و زن های همسایه دوباره شروع کردند به خواندن: مرد که گریه نمیکنه.مرد که گریه نمیکنه.
سن بلوغ و دختر همسایه این بار برای علی و مرتضی و تقی نقشه کشیده بودند. علی هم مثل من و شما و اون یکی دوستتون که تو سن بلوغ با دوچرخه با سرعت از جلوی سارا و پریسا دوستاش رد میشدین، در بعضی موارد ساناز و صبا، با دوچرخه مشغول ویراژ دادن مقابل دختر همسایه بود که پدرش داد زد: اینقدر تند نرو حیوون. دختر همسایه و دوستانش شروع کردن به خندیدن به مرتضی. این بار مرتضی سوار بر دوچرخه طوری گریه کرد که کسی اشک هاشو ندید.باد با سرعت اشک های علی را روی هوا پخش و پلا کرد ولی زن های همسایه که معلوم نبود از کجا و چطوری دارند میبینند باز شروع کردن به خواندن مرد که گریه نمیکنه... . نکته ی قابل ذکر اینکه دختر همسایه همیشه کرم میریخت وگرنه علی خجالتی تر از مرتضی، مرتضی هم خجالتی تر از نقی یا تقی.
علی ِ ما یا مرتضی یا تقی بالاخره زن گرفت و بسیار هم زنش رو دوست میداشت. یک روز زن مرتضی به علی گفت : تو چرا اینقد بی احساسی؟ تا حالا نکردی یه گریه ی اساسی! زن علی از مرتضی یا تقی طلاق گرفت و رفت با یک آدم با احساس ازدواج کرد که صبح تا شب کارش گریه کردن بود و هی گریه میکرد هی گریه میکرد. اینقد که وسط خانه شان یه رودخانه جاری شده بود. علی بیچاره یا مرتضی دیگه طاقتش تموم شد...صدای زن های همسایه همچنان میومد که میخواندند : مرد که گریه نمیکنه، مرد که گریه نمیکنه.
براساس آهنگ گریه ی مرد از گروه آبجیز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر