نیم نوشته
۱۳۹۴ بهمن ۵, دوشنبه
قدر همو بدونین، همین
میگن قدیما دو تا درخت بودن که ریشه شون مشترک بود. سال ها بود که کنار هم به خوشی زندگی میکردند. تا اینکه یک روز یک علف هرز نزدیک اون ها رویید. علف هرز که به رابطهی دو تا درخت حسادت میکرد هر روز بیشتر خودشو به اونا نزدیک میکرد، تا بین اون ها قرار بگیره و از ریشه شون تغذیه کنه. وقتی به اندازه کافی بهشون نزدیک شد،سعی کرد نقشه ش رو عملی کنه ولی با مخالفت درخت اول مواجه شد. علف هرز که دید نمیتونه درخت اول رو فریب بده، سراغ درخت دوم رفت. درخت دوم که گول ظاهر فریبندهی علف هرز رو خورده بود، هر روز به علف هرز نزدیک و نزدیک تر میشد. تا اینکه یک روز کار به جایی رسید که درخت دوم به درخت اول گفت که سهمشو از ریشه میخاد تا بره و با علف هرز ریشه ش رو سهیم شه. درخت اول هر چقدر تلاش کرد نتونست نیت بد علف هرز رو به درخت دوم بفهمونه. هر روز که میگذشت درخت دوم ضعیف تر میشد و علف هرز بیشتر از ریشه ش تغذیه میکرد تا روزی که فهمید اشتباه کرده و با پشیمونی از درخت اول کمک خواست.درخت اول که دید دوست قدیمیش خیلی ضعیف شده با ریشه های قوی و محکمش علف هرز رو وسوسه کرد و اون رو به سمت خودش کشوند تا درخت دوم دوباره انرژی بگیره. ولی علف هرز که با تغذیه از درخت دوم خیلی قوی تر و حریص تر شده بود درخت اول رو خیلی زود از پا درآورد. در واقع درخت دوم تموم این مدت انرژی و قدرت لازم برای از بین بردن درخت اول رو ناخواسته به علف هرز داده بود.
مواظب علف هرز ها باشید.
قدر همو بدونید. همین
نیم نوشتهی سوم
امروز 3 نفر و نصفی بودم.
یکی سرحال بود و میخندید،
یکی گوشه ای کز کرده بود و فکر و خیال ِ تو
راحتش نمیگذاشت،
یکی هم ایستاده بود و به دو تای دیگر نگاه
میکرد و چشمانش پر شده بود!
نصف هم من بودم بدون تو...
نیم نوشتهی یکم
آسمان هم امروز مثل دلِ من شده بود.
اینقدر بارید و بارید بارید تا خشک شد.
خشک مثل چشمان من،بعد از رفتن تو، شد.
بعد اینقدر پلک زد و رفتنت را نگاه کرد و اینقدر پلک زد و
رفتنت را نگاه کرد تا اینکه خسته شد. تاریک شد.
مثل قلب من، که خسته شد و برای همیشه خوابید آن تپش ها که
با نفس های تو میزد، و تاریک شد آن نورهایی که با چشمان تو روشن میشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)